دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در جنوب خاوری فهلیان و 8 هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی و معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در جنوب خاوری فهلیان و 8 هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی و معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
جمله ای است خبریه که بمعنی انشائیه آید بمعنی نیکو باشد و خوش آید. (از آنندراج) : نیست در دست مرا غیر دعا خوش باشد گر خوشی با من بی برگ ونوا خوش باشد. صائب (از آنندراج). محتسب چون بدر میکده آید گوید پیر میخانه که خوش باشد اگر جا باشد. سلیم (از آنندراج)
جمله ای است خبریه که بمعنی انشائیه آید بمعنی نیکو باشد و خوش آید. (از آنندراج) : نیست در دست مرا غیر دعا خوش باشد گر خوشی با من بی برگ ونوا خوش باشد. صائب (از آنندراج). محتسب چون بدر میکده آید گوید پیر میخانه که خوش باشد اگر جا باشد. سلیم (از آنندراج)
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار. ناصرخسرو. ، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم. خاقانی. بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ. سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار. بسحاق اطعمه. الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) : پیش خردمند شدم دادخواه از تن خوشخوار گنهکار خویش. ناصرخسرو. مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش. ناصرخسرو. این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است وین جان خردمند یکی میش نزار است. ناصرخسرو. خوار که کردت ببارگاه شه و میر در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار. ناصرخسرو. ، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) : نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بی طعم چو در کام حمار آید. ناصرخسرو. شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم. خاقانی. بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام. حافظ. سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار. بسحاق اطعمه. صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار. بسحاق اطعمه. الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)