جدول جو
جدول جو

معنی خوش باور - جستجوی لغت در جدول جو

خوش باور
ویژگی کسی که خبر یا سخنی را زود باور می کند، ساده دل، ساده لوح، زودباور
تصویری از خوش باور
تصویر خوش باور
فرهنگ فارسی عمید
خوش باور(خوَشْ / خُشْ وَ)
زودباور. آنکه هر گفته را راست دارد و همه کس را استوار داند. مقابل دیرباور یا بدباور. یقنه. میقان. میقانه. ذویقین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خوش باور
ساده دل
تصویری از خوش باور
تصویر خوش باور
فرهنگ لغت هوشیار
خوش باور
خوش پندار، خوش خیال، خوش گمان، دهن بین، زودباور، ساده، ساده دل، ساده لوح، صاف وساده
متضاد: بدباور، دیرباور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوش خوار
تصویر خوش خوار
خوش خوراک، ویژگی آنکه خوب غذا می خورد یا غذاهای خوب می خورد، ویژگی خوراک لذیذ و خوش مزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش ظاهر
تصویر خوش ظاهر
دارای ظاهر آراسته و نیکو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خون بار
تصویر خون بار
ویژگی چیزی که خون از آن می چکد مثلاً چشم خون بار
فرهنگ فارسی عمید
(خوَشْ / خُشْ)
دهی است از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون. واقع در جنوب خاوری فهلیان و 8 هزارگزی راه فرعی هرایجان به اردکان. کوهستانی و معتدل. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ طِ)
نیکوسرشت. نیکونهاد، در مقام طعن، آنکه باطن بد دارد. خبیث. لئیم. بدسیرت. بدجنس
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ حُ)
خوش محضر. خوش مجلس. خوب محضر. نیکومحضر
لغت نامه دهخدا
(طِ شُ تَ / تِ)
خوش طالع. خوش اقبال. خوشبخت. سعید. آنکه هرچه برای او رخ دهد خوبست. که کار بر مراد او گردد، در قمار کسی را گویند که مرتب مهره یا ورق برنده بیاورد
لغت نامه دهخدا
(خُشْ)
دهی است از دهستان میان آباد بخش اسفراین شهرستان بجنوردبا 361 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ هَِ)
آنکه ظاهر آراسته دارد. مقابل بدظاهر، کنایه از بدجنس: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ شَ)
جمله ای است خبریه که بمعنی انشائیه آید بمعنی نیکو باشد و خوش آید. (از آنندراج) :
نیست در دست مرا غیر دعا خوش باشد
گر خوشی با من بی برگ ونوا خوش باشد.
صائب (از آنندراج).
محتسب چون بدر میکده آید گوید
پیر میخانه که خوش باشد اگر جا باشد.
سلیم (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
خوشباشنده، خوش آمد که تملق باشد. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، خوش آمدگو:
بغفلت عمر شد حافظ بیا با ما بمیخانه
که شنگولان خوشباشت بیاموزندکاری خوش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
زمینهایی که بکسی که طرف میل باشد می بخشند بشرطی که آن شخص چیز کمی بصاحب داده و در وقت احضار بخدمت دیوانی حاضر باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
با باد نیکو. با باد خوب. ریّح: یوم ریح،روزی خوش باد. (یادداشت مؤلف). عذوت الارض، خوش باد گردید. عذا البلد، خوش باد گردید شهر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ)
نکو باد. نیکو باد. خوب بادا
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اُ غُ)
میمون. مبارک. خوش آغال. خوش اغور. نیکوفال
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ طِ)
شادمان. مسرور. خرم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(طِ پَ)
آنکه خوش خورد. (یادداشت مؤلف). کسی که زندگانی با عیش و عشرت و خوشی گذراند. (ناظم الاطباء) :
پیش خردمند شدم دادخواه
از تن خوشخوار گنهکار خویش.
ناصرخسرو.
مرد را خوار چه دارد تن خوشخوارش
چون ترا خوار کند چون نکنی خوارش.
ناصرخسرو.
این کالبد جاهل خوشخوار تو گرگی است
وین جان خردمند یکی میش نزار است.
ناصرخسرو.
خوار که کردت ببارگاه شه و میر
در طلب خواب و خور جز این تن خوشخوار.
ناصرخسرو.
، آنچه خوش خورده شود. مطبوع و سهل التناول. لذیذ. بامزه. خوشخواره. (یادداشت مؤلف) :
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بی طعم چو در کام حمار آید.
ناصرخسرو.
شراب جوشیده... خوشبوی تر و خوشخوارتر از خام باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
زان طبخها که دیگ سلامت همی پزد
خوشخوارتر ز فقر ابائی نیافتم.
خاقانی.
بادۀ گلرنگ تلخ و تیز و خوشخوار و سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
سیب و زردآلو و آلوچه و آلبالو
باز انجیر وزیری و خیار خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
صفت آش بنا کردم و عقلم می گفت
لوحش اﷲ دگر از آش زرشک خوشخوار.
بسحاق اطعمه.
الطابه، شراب خوشخوار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ اُ غُرْ)
میمون. مبارک. خوش اغر. خوش آغال
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ غُرْ)
خوش آغر. رجوع به خوش آغال و خوش آغر و خوش اغر شود
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ وَ)
زودباوری. سهل القبولی، کنایه از سادگی است
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوشباور
تصویر خوشباور
آنکه زود و بسادگی هر چیز را باور کند زود باوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زود باور
تصویر زود باور
آنکه سخن دیگران را بیدرنگ و بی اندیشه می پذیرد و باور می کند
فرهنگ لغت هوشیار
برون آراسته کسی که درای ظاهر آراسته باشد مقابل خوش باطن نیکو باطن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش خاطر
تصویر خوش خاطر
مسرور، خرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش باطن
تصویر خوش باطن
نیکو نهاد، نیکو سرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشباوری
تصویر خوشباوری
زود باروی: (بعضی اوقات خوشباوریش او را باشتباه می اندازد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خود باوری
تصویر خود باوری
اعتماد به نفس
فرهنگ واژه فارسی سره
زیبارو، جذاب، خوش هیکل، خوش اندام، خوب رو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش پنداری، خوش خیالی، خوش گمانی، دهن بینی، زودباوری
متضاد: دیرباوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شادخواری، نوش خواری، سرمستی، سرخوشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شادمان، شاد باش
دیکشنری اردو به فارسی